بعضی وقتها هم هست که تازه می فهمم چرا ما آدمها به هم چسبیده آفریده نشدیم و با خودم میگویم چقدر خوب که هر وقت دلم بخواهد میتوانم هیچکس را تحمل نکنم دادبزنم بر سر همه آدمها بگویم بروید گم شوید خسته شده ام از وزوز سرسام آورتان بروید گم شوید چونکه دیگر دلم میخواهد همه چیز جهان را با دماغ خودم بو کنم
بعضی وقتها هست که دلم میخواهد یک سیاره برای خودم داشته باشم و شروع کنم به کاشت و داشت و برداشت
نان بخورم، شعرهای دوست را بخوانم و از سیاره ام برایش دست تکان دهم
همین
اول اینکه چقدر من حس خوبی دارم از اینکه عابرم در کنار عکس ها ،به نوشتن هم پرداخته...
چون حرفهایی توی نوشتن هست که توی عکسها نمی تونی پیداش کنی وبرعکس هم ،حسهایی که توی عکس ها هست که عمراً با هزار خط نوشته بشه بهش برسی...
میدونی؟ شاید زندگی تو سیاره ی خاکی به اسم زمین سخت باشه .شاید مجموعه ای از خستگیها ودلتنگی ها وحسرت ها وآرزوها ورویاها و از دست دادن ها وبه دست آوردن ها باشه وبرای یکی کمتر ویکی بیشتر اما جون میده برای بزرگ کردن آدم.
شاید توی یک سیاره ی بی همه ی اینها نتونیم به معنای واقعی یک چیزایی دست پیدا کنیم...
کی؟ من!
من کلمه ها رو میکشم با این نوشته ها
اما واقعا آرومم میکنه نوشتن
راس میگی
حرف حساب و جواب؟ :)
اول اینکه چقدر من حس خوبی دارم از اینکه عابرم در کنار عکس ها ،به نوشتن هم پرداخته...
چون حرفهایی توی نوشتن هست که توی عکسها نمی تونی پیداش کنی وبرعکس هم ،حسهایی که توی عکس ها هست که عمراً با هزار خط نوشته بشه بهش برسی...
میدونی؟ شاید زندگی تو سیاره ی خاکی به اسم زمین سخت باشه .شاید مجموعه ای از خستگیها ودلتنگی ها وحسرت ها وآرزوها ورویاها و از دست دادن ها وبه دست آوردن ها باشه وبرای یکی کمتر ویکی بیشتر اما جون میده برای بزرگ کردن آدم.
شاید توی یک سیاره ی بی همه ی اینها نتونیم به معنای واقعی یک چیزایی دست پیدا کنیم...
در مقابل حرف حساب، من فقط میتونم بگم چشم
ممنونم آرام عزیزم
آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی درمه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف...
عباس صفاری