آدم نباید کاری کنه که از خودش شکست بخوره...
حتی امکان داره سالها پیش یه کاری کردی ولی الان شکستشو خوردی
خودت از خودت
نوشته شده توسط تو
من هیچ وقت نتونستم از کسی انتقام بگیرم و یک عالمه انتقام از بچگیم رو دلم مونده...
نوشته شده توسط تو
دیگه کار از نوشتن گذشته. همش میام تو وبلاگم هی مطلب جدید رو باز میکنم ولی نمیتونم بنویسم، فقط زل میزنم و فکر میکنم.
اما خیلی حرفا هست، خیلی درکها هست. اما فقط هست. سعی میکنم بنویسم...
نوشته شده توسط تو
از صمیم قلبم آرزو میکنم و امیدوارم یه روزی خودشون توی موقعیتی که من رو قرار دادن قرار بگیرن.
همه اونایی که باعثش شدن و حتی همه اونایی که باعثش نبودن ولی از این موقعیتی که من توش هستم خوشحالن.و حتی همه اونایی که خوشحالن ولی از خوشحالیشون بی خبرن،همشون!!!
اونا باید بفهمن مچاله شدن یعنی چی و دقیقا باید مچاله بشن.
باید یه روزی برسه که همشون زل بزنن و فقط زل بزنن و هیچ کاری از دستشون بر نیاد.
اونا حتی نباید بتونن آه بکشن. هر روز باید سنگین تر بشن...
نوشته شده توسط تو
خودش فکر میکنه از بیرون داره به اونا نگاه میکنه و از فضای اونا خیلی فاصله داره، نمیفهمه که یکی کشیدتش بیرون. همون گُهی که بهش تاییدای بیخودی میده. کاش میفهمید داره سرُ میخورده تو کثافطی که هزار بار هشدارشو داده بودم بهش...
نوشته شده توسط تو
وقتی عصبانیش میکنم، مثلا با یه حرف بی ربط؛ سرم داد نمیکشه، دعوا نمیکنه، قهر نمیکنه، بشقاب ها رو خورد نمیکنه، سیلی نمیزنه، بلکه فقط
فاصله میگیره، دور میشه، خیلی دور و من توی هر ثانیه این دوری و فاصله هزار بار جون میدم...
نوشته شده توسط تو
من احساس میکنم هممون به اندازه کافی به درد نخوریم. اصلا چرا باید تلاش کنیم ثابت کنیم که ما خیلی به درد بخوریم یا حتی ثابت کنیم که حداقل یکم بدرد بخوریم؟
نوشته شده توسط تو
چرا انقدر حرص میزنن؟، آدما رو میگم؛ فقط کافیه ببینن تو دنبال یه چیزی هستی و میخوای یه چیزی رو بدست بیاری، اونوقته که خودشونو پاره میکنن که اول به تو برسن و بعد از روی تو رد بشن و از تو جلو بزنن.
امروز خیلی کدر، چسبنده، سرد، سردرگم و تاریکه...
نوشته شده توسط تو
میگن واکسن مهمان واسه خود مهمان زیاد مفید نیست بیشترین نفع و خود میزبان میبره و اون به این شکل هستش که میزبان قبل از مهمونیای بزرگ یه دونه واکسن ضعیف مهمان و به بعضیها تزریق میکنن که دچار مهمانی های بزرگ نشن!!!!!!!
و البته شاید با مخاطب خاص...
نوشته شده توسط من
دارم به این فکر میکنم که شاید آدما آنقدر که من فکر میکنم تنفرانگیز نیستن، شاید فقط خسته ان یا مستاصل یا بلاتکلیف...
نوشته شده توسط تو
بعضی جاها هستن که آدما از خوشحالی تو ذوق میکنن. یعنی هیچ توقعی ندارن و هیچ چیزی ازت نمیخوان. فقط چون خوشحالی میخوان کنارت باشن. همین!!! صرفاً جهت خوشحالی، باهات هم صحبت میشن، هم پیک میشن، هم سفره میشن.و حتی براشون جالبه که تو قبول کنی برای چند لحظه باهاشون معاشرت کنی.
خیلی جاها هم هستن که تو نمیتونی خوشحالی کنی. شاید بتونی یکم خوشحال باشی ولی نمیتونی خوشحالی کنی. سریع تو ذوقت میزنن. سریع تو ذوقت میخوره. اینجا کسی نیست که از خوشحالی تو کیف کنه. اینجا کسی به خوشحال بودن تشویقت نمیکنه،حتی آدما نه تنها از خوشحالی کردنت خوشحال نمیشن بلکه مچاله میشن و این باعث میشه تو کدر بشی. کرکره خودتو بکشی پایین. بگی آقا من خوشحالی نمیخوام. من اندوهناک باشم بهتره . حتی شمادوست عزیز...
نوشته شده توسط تو
آدما هیچ وقت تغییر نمیکنن، بلکه خسته و فرسوده میشن...
نوشته شده توسط تو